چند خط از دفتر خاطرات یک زن...(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

چند خط از دفتر خاطرات یک زن...(آریو بتیس)
...تقصیر تو نیست .دنیا با همه ی ما بازی میکند.به خیال خودش لبخند زد،چشمانم را بستم.شایدزهرخندش را خنثی کند اما نه،به ناچار راهم را کشیدم و رفتم...
....
....
می خواستم از او دور باشم.از او وهمه ی موجوداتی که در کنارم زندگی می کنند بی آنکه بتوانند درک کنند که این توده ی متحرک که هر از چندگاهی در بینشان وول می خورد وچیزی به نام زن بر روی پیشانی اش داغ کرده اند ، بیشتر از نان به هوا نیاز داردو بیشتر از هوا به اینکه چشمانش را ببندد و با خود بگوید :چقدر اینجا آرامش هست....
....
....
به خانه که باز گشتم مستقیم به حمام رفتم و وان را پر از آب داغ کردم،توصیف آنچه که بر من گذشته بود وحشتناک تر از خود واقعه بود،بدنم بوی گند میداد بوی گناه بوی گلی که با سر در چاه پر از کثافت توالت افتاده باشدهر چه با حرص بیشتر ومحکمتر خودم را میشستم بیشتر بوی مردار می گرفتم....
....
....
در همان حال با خود اندیشیدم آیا او راست گفته بود:تقصیر تو نیست .دنیا با همه ی ما بازی میکند...
....
....
در مرور خاطراتم پاسخ را جستجو می کردم ،نزدیک به سه ماه بود ، بیگانه ای که پدر فرزندم به حساب می آمد برای کار به جایی دور رفته بود جایی دور ترا ز شهر و استان ،بلکه به کشوری که دوری مارا از یکدیگر دو که نه صدچندان می کرد...
....
....
خوب به خاطر دارم به او گفته بودم :نمی توانم همسر تو باشم واو گفته بود: زیر یک سقف همه چیز درست می شود...
....
....
باید روی دلم خاک می ریختم ،حرف حرف پدرم بود ومن چاره ای جز بستن دهانم نداشتم حتی اگر خفه می شدم...
....
....
ثمره ی این مخلوط هوس و نفرت ،چیزی بود که نمی دانستم باید دوستش داشته باشم ویا چون بیگانه ای از خود برانمش اما هر چه بود غریزه ی مادر ی زورش بیشتر از آن بود که تاب مقاومت داشته باشم....
....
....
در کنار این موجود زیبا و بی گناه تخم نفرت هم در دلم کاشته شده بود وهمگام با او قد می کشید و بزرگتر می شد...
....
....
اما ناگاه احساس کردم کسی را میشناسم که با همه فرق دارد ،کسی که می شود با عشق اش توازن ترازوی وجودم را که کفه ی دیگرش مالامال ازنفرت بود دوباره برقرار کرد.کسی که می توانم به او تکیه کنم کسی که...
....
....
افسوس تکیه گاه من از آب بود وبه آب زمانی می شود تکیه داد که یخ زده باشد واین یخزدگی تا مغز روح وجانت را خواهد سوزاندواو این سوختن را میخواست...
....
....
من همه چیزم را باخته بودم ،با همسرم زندگی ام را وبا او تمام آنچه که در وجودم پنهان کرده بودم وبهای تما م این چیزها یک لبخند ساختگی بود ودو جمله:تقصیر تو نیست .دنیا با همه ی ما بازی میکند...
....
....
هرچه می کردم ،هرچه خودم را می سابیدم تمیز نمی شدم مگر می شود روح را پاک کرد؟؟؟
....
....
ناگهان تر جیح دادم ،دستم ،باور کنید کاملا اتفاقی نه از روی عمد ،به سشوار م بگیرد وبا افتادنش در وان به همه چیز پایان دهد...
....
....
وتنها شاهد این ماجرا همان سوسک کوچکی است که بر روی دیوار مرموزانه من را نگاه می کند...
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:59توسط امیر هاشمی طباطبایی | |